دست نویس های شاعرانه ...

شعر خودم و دیگران ، سرگرمی و داستان های جالب ...

دست نویس های شاعرانه ...

شعر خودم و دیگران ، سرگرمی و داستان های جالب ...

روز مرد مبارک

سلام به همه دوستان عزیز

میخوام روز مرد رو به همه مردهای واقعی و دوستان عزیزم تبریک بگم ...


مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

شوهر خوب مگر گیر کسی می آید

(خواهر حافظ )


موفق و پیروز باشید ...

پایان

سلام به همه دوستان گلم و کسانی که  لطف میکنند به من سر میزنند ... 

 

دو تا تصمیم گرفتم که هنوز نمیدونم کدومش بهتره ولی فعلا وبلاگ تعطیل تا قطعی بشه ... 

 

1- کلا وبلاگم رو حذف کنم و شعرهای داغونم رو مثل سابق فقط برای خودم نگه دارم یا کلا بریزمشون دور ( همون کاری که قبلا میکردم ) 

 

2- وبلاگ رو تغییر بدم و فقط داستان کوتاه بزارم ... ( اونم هر چند وقت یکبار ) 

 

اگه فکر میکنید میتونید کمکم کنید زودتر تصمیم بگیرم خوشحال میشم راهنماییتون رو بشنوم 

خدا یاریم کن .... ماجرا...

سلام به همه دوستان گلم ... خیلی ممنون که به وبلاگ من سر میزنید ... 

  

خدایا یاوری و سروری تو 

دلم را صاحب و مرهمی تو 

خدایا بر دل من هم نظر کن 

ببینم عشق را تو یاریم کن 

  

دل من کرد خطایی و شکایت کردی 

برو پیش یار خود به او که عادت کردی 

این دل را میکشم من آخر این ماجرا

تا بمیرد عشق و مستی و تمام ماجرا

یکی از مهم ترین خصایص انسان ...

روزی شاگردی به استاد خویش گفت: استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟

استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟

شاگرد گفت: بله با کمال میل.

استاد گفت: پس آماده شو با هم به جایی برویم. شاگرد قبول کرد.

استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند، برد.

استاد گفت : خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن.

ادامه مطلب ...

بهشت و جهنم

مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟

خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند . بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند. مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می‌گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'،

ادامه مطلب ...