در اتاقم نشسته ام ، متنی مینویسم ، باران میبارد و دستهایم را خیس می کند ولی سقف اتاقم که سالم است !!!
دیوانه و خسته شده ام ، لبخندهایی به تمسخر به دنیا میزنم ، اما اوست که مرا دست انداخته و می چرخاند ...
گاهی راه را هموار و گاهی پر پیچ و خم میکند با این که میداند تنهایم ولی کسی را همراهم نمیکند و کسی را به من پابند نمی کند ، هر کس می آید گویی خودش مسافر است ...
شاید من تند میروم ، شاید هم آهسته ولی هر طوری هست کسی قدم هایش را با قدم هایم هماهنگ نمیکند و وقتی که من سعی میکنم با او هماهنگ شوم ناگهان او میرود ، بی آنکه دلیلی داشته باشد تنهایم میگذارد ...
فقط به گناه این که کسی به من یاد نداد چگونه به دیگران محبت کنم ...
می خوام به سردی شب هام بخندم
می خوام به پوچی فردام بخندم
وقتی می بینمت با دیگرونی
تو
اوج گریه هام می خوام بخندم
می خوام
داد برنم تنهای تنهام
می خوام وقتی
میگم تنهام بخندم
شاعر : نامشخص
هر که در سینه دلی داشت به دلداری داد
دل نفرین شده ی ماست که تنهاست هنوز
زیر رگبار نگاهت دلم انگار زیر و رو شد ...
واسه ی داشتن عشقت همه جونم آرزو شد ...
تا نفس کشیدی انگار ، نفسم برید تو سینه ...
ابر و باد و دریا گفتن ، حس عاشقی چه چیز چرتیه !!!
الان واقعا به این حرفش رسیدم ...
بعد از مدت ها یه چند مصرعی به ذهنم رسید ... امیدوارم به نظرتون زیبا بیاد ...
دلم را سنگ کردی
تمام خاطرات زندگی را جنگ کردی
مرا تو ننگ کردی
دلم را تنگ کردی
عاشقت بودم ولی نیرنگ کردی !!!