دست نویس های شاعرانه ...

شعر خودم و دیگران ، سرگرمی و داستان های جالب ...

دست نویس های شاعرانه ...

شعر خودم و دیگران ، سرگرمی و داستان های جالب ...

مورچه ای که عاشق بود ...

روزی حضرت سلیمان مورچه‌ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاکهای پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می‌شوی؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می‌خواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تواگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.
مورچه گفت: تمام سعی‌ام را می‌کنم...
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کارمورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می‌گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می‌آ ورد...
تمام سعی‌مان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی‌ست...

نظرات 4 + ارسال نظر
علی جمعه 15 اردیبهشت 1391 ساعت 11:36 ب.ظ

فقط می‌تونم بگم :
«بسوزه پدر عشق ...»





چیه علی عاشق شدی

morteza دوشنبه 18 اردیبهشت 1391 ساعت 03:35 ب.ظ

dadash khodai kheili kheili kheili ghashang
damet garm :D

فدات عزیزم ... جیگر منی

حمید پنج‌شنبه 21 اردیبهشت 1391 ساعت 11:14 ب.ظ http://taskmanager.mihanblog.com

خیلی جالب بود

الهه چهارشنبه 10 خرداد 1391 ساعت 09:57 ق.ظ

آهان به این میگن یه داستان باحال.که البته واقعیت هم داره.
سعی کن از این داستانا بیشتر بزاری.چون تاثیرش خیلی مثبته.
مرسییییییییییی

بله چشم آبجی الهه ... خواهش میکنم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد