حال من خوب است غم کم میخورم
کم که نه! هر روز کم کم می خورم
آب می خواهم، سرابم می دهند
عشق می ورزم عذابم می دهند
عشق اگر اینست مرتد می شوم
خوب اگر اینست من بد می شوم
درد می بارد چو لب تر میکنم
طالعم شوم است باور می کنم
آه! در شهر شما یاری نبود
قصه هایم را خریداری نبود!!!
عشق از من دورو پایم لنگ بود
قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
چند روزی هست حالم دیدنیست
حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم
گاه بر حافظ تفاءل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت:
"ما زیاران چشم یاری داشتیم"
"خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"
شاعر : گمنام
zibaaaaaaaa
اخی چه شعر قشنگی بود و لی چقدر شاعرش غمگین بوده
چه شعرقشششششنگی بوووووووووووود.
اخی شاعرش چه غمگین بوده
آره واقعا باهاش همزاد پنداری میکنم ...