دست نویس های شاعرانه ...

شعر خودم و دیگران ، سرگرمی و داستان های جالب ...

دست نویس های شاعرانه ...

شعر خودم و دیگران ، سرگرمی و داستان های جالب ...

انتقام خانم ها ...

زن : میشه توی کار باغچه کمکم کنی ؟

مرد : فکر کردی من باغبانم ؟!

زن : میشه توی تعمیر دستگیره در کمکم کنی ؟

مرد : تو فکر کردی من نجارم ؟!

بعد از ظهر مرد از سر کار بر میگردد و میبیند همه چیز درست شده است ...

مرد : کی دستگیره در رو درست کرده و باغچه را رو به راه کرد ؟

زن : مرد همسایه و در ازاش ازم خواست یا یه همبرگر بهش بدم یا یک لب !

مرد : حتما تو به او همبرگر را دادی ؟

زن : تو فکر کردی من گارسون رستورانم ؟!

نتیجه اخلاقی : همیشه از انتقام خانم ها بترسید.

-----

به نقل از 100 داستان 101 صفحه ای

شغل آینده فرزند ...

کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آینده‌اش بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چیزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت.
یکروز که پسر به مدرسه رفته بود پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد. به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد: یک کتاب مقدس، یک سکه طلا و یک بطرى مشروب.
کشیش پیش خود گفت: «من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید. آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روى میز بر می‌دارد.»
اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست.
اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نیست.
امّا اگر بطرى مشروب را بردارد یعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.
مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد. کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد. با کنجکاوى به میز نزدیک شد و آن‌ها را از نظر گذراند.
کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد. سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد ...
کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت: «خداى من! چه فاجعه بزرگی! پسرم سیاستمدار خواهد شد!»

مادرشوهر ...

جوانی عاشق دختری شد ومیخواست با او ازدواج کند
روزی دختر را به همراه دو دوست دخترش به منزل دعوت کرد
و به مادر گفت میخواهم حدس بزنی که عشق من کدامیک است
بعد از رفتن آنها از مادر پرسید: توانستی دختر مورد علاقه مرا از این سه تا تشخیص بدهی
مادر گفت: بله
ومشخصات دختر را بیان کرد
پسر با تعجب پرسید: مادرم از کجا فهمیدی که این دختر مورد علاقه من است؟
مادر جواب داد: نمیدانم چرا ازش بدم اومد !!!

گردن‌بند بدلى ...

جینى دختر کوچولوى پنج ساله زیبا و باهوشى بود ... 
یک روز که همراه مادرش براى خرید به مغازه رفته بود، چشمش به یک گردن‌بند مروارید بدلى افتاد که قیمتش ٥/٢ دلار بود، چقدر دلش اون گردن‌بند رو می‌خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که اون گردن‌بند رو براش بخره. 
مادرش گفت: خب! این گردن‌بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده، اما می‌گم که چکار میشه کرد!
من این گردن‌بند رو برات می‌خرم اما شرط داره: «وقتى رسیدیم خونه، لیست یک سرى از کارها که می‌تونى انجامشون بدى رو بهت می‌دم و با انجام اون کارها می‌تونى پول گردن‌بندت رو بپردازى و البته مادر بزرگت هم براى تولدت بهت یک دلار هدیه می‌ده و این مى‌تونه کمکت کنه.» جینى قبول کرد.. او هر روز با جدیت کارهایى که بهش محول شده بود رو انجام می‌داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم براى تولدش بهش پول هدیه می‌ده. بزودى جینى همه کارها رو انجام داد و تونست بهاى گردن‌بندش رو بپردازه. واى که چقدر اون گردن‌بند رو دوست داشت. همه جا اونو به گردنش می‌انداخت: کودکستان، رختخواب، وقتى با مادرش براى کارى بیرون می‌رفت، تنها جایى که اون رو از گردنش باز می‌کرد تو حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکنه رنگش خراب بشه!پدر جینى خیلى دوستش داشت. هر شب که جینى به رختخواب می‌رفت، پدرش کنار تختش روى صندلى مخصوصش می‌نشست و داستان دلخواه جینى رو براش می‌خوند. یک شب بعد از این‌که داستان تموم شد، پدرجینى گفت: - جینی! تو منو دوست داری؟ - اوه، البته پدر! می‌دونى که عاشقتم. - پس اون گردن‌بند مرواریدت رو به من بده!- نه پدر، اون رو نه! اما می‌تونم رزى عروسک مورد علاقمو که سال پیش براى تولدم بهم هدیه دادى بهت بدم، اون عروسک قشنگیه، می‌تونى تو مهمونی‌هاى چاى دعوتش کنى، قبوله؟ - نه عزیزم، اشکالى نداره . . . پدر گونه‌هاش رو بوسید و نوازش کرد و گفت: «شب بخیر کوچولوى من». هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خوندن داستان، از جینى پرسید: - جینی! تو منو دوست داری؟اوه، البته پدر! مى‌دونى که عاشقتم. - پس اون گردن‌بند مرواریدت رو به من بده!- نه پدر، گردن‌بندم رو نه، اما می‌تونم اسب کوچولو و صورتیم رو بهت بدم، اون موهاش خیلى نرمه و می‌تونى تو باغ باهاش گردش کنى، قبوله؟ - نه عزیزم، باشه، اشکالى نداره!و دوباره گونه‌هاش رو بوسید و گفت: «خدا حفظت کنه دختر کوچولوى من، خواب‌هاى خوب ببینی». چند روز بعد، وقتى پدر جینى اومد تا براش داستان بخونه، دید که جینى روى تخت نشسته و لباش داره می‌لرزه... 

ادامه مطلب ...

عاقبت اعتماد به جنس مونث !!!

یه روز یه زن و مرد ماشینشون تصادف ناجوری میکنه و هر دو ماشین به شدت داغون میشه، ولی هر دو نفر سالم میمونن.
وقتی که از ماشینشون پیاده میشن و صحنه تصادف رو میبینن، مرد میگه:
- ببین چیکار کردی خانم! ماشینم داغون شده!
- آه چه جالب، شما یه مرد هستید!
مرد با تعجب میگه:
- بله، چطور مگه؟
- چقدر عجیب! همه چیز داغون شده ولی ما دو نفر کاملاً سالم هستیم!
- منظورتون چیه؟
- این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینجوری با هم ملاقات کنیم و آشنا بشیم!
مرد با هیجان زیادی میگه:
- اوه بله، کاملاً موافقم! این حتماً نشونه خوبیه!
زن دوباره نگاهی به ماشین میکنه و میگه:
- یه معجزه دیگه! ماشین من کاملاً داغون شده ولی این بطری مشروب کاملاً سالمه! این یعنی باید این آشنایی رو جشن بگیریم!
- بله بله، حتماً همینطوره! کاملاً موافقم!
زن در بطری رو باز میکنه و به طرف مرد تعارف میکنه، مرد هم بطری رو تا نصف سر میکشه و برمیگردونه به زن.
ولی زن در بطری رو میبنده و دوباره برمیگردونه به مرد! مرد با تعجب میگه:
- مگه شما نمینوشین؟
زن با شیطنت خاصی میگه:
- نه عزیزم، فکر کنم الان بهتره منتظر پلیس باشیم!!!