دخترک طبق معمول هرروز جلوی کفش فروشی ایستاد وبه کفش های قرمز رنگ باحسرت نگاه کرد
بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شدویاد حرف پدرش افتاد
اگر تا آخرماه هرروز بتونی تمام چسب زخم هاتو بفروشی آخرماه کفش های قرمزو برات میخرم
دخترک به کفش ها نگاه کردوباخود گفت یعنی من باید دعا کنم که هرروزدست وپا یا صورت
صد نفر زخم بشه تا..
وبعد شانه هایش را بالا انداخت وراه افتاد وگفت نه خدانکنه
اصلا کفش نمی خوام.....
112345678911110245210221کسب درامد از سایتهای معتبر خارجی " 100% پرداختی" بهتر از آنباکس
آخه چقده داستان نازی بود
حق با شماست
خیلی خودم لذت بردم از این همه مرام
سلام مطالبتون لذت بخش تر از همیشه بود
خودمونی بگم خیلی توپ بود
بازم واسه نوشتن اون داستان ممنون
مطالبتون همیشه بیشتر از قبل خوندنی هستند
من که نهایت لذت و می برم
میسی_
سلام آقای سیدی
وبلاگ قشنگی دارید پر از مطالب امیدوار کننده و تاثیر گذار ممنون
مرسی ممنون شما لطف دارید خانم ضرغامی
سلام.
ای کاش احساسات این دختر کوچولو تو آدمای این جامعه هم وجود داشت.
بسیار زیبا بود.
ای کاش ...