سلام به همه دوستان گلم ، این شعر رو ساناز جان لطف کردن برام فرستادن خیلی جالب بود ، امیدوارم شما هم لذت ببرید
گفت دانایى که گرگى خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر
لاجرم جارى است پیکارى بزرگ
روز و شب مابین این انسان و گرگ
زور بازو چاره این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
اى بسا انسان رنجور و پریش
سخت پیچیده گلوى گرگ خویش
اى بسا زور آفرین مردِ دلیر
مانده در چنگال گرگ خود اسیر
هرکه گرگش را دراندازد به خاک
رفته رفته مىشود انسان پاک
هرکه با گرگش مدارا مىکند
خلق و خوى گرگ پیدا مىکند
هرکه از گرگش خورد دائم شکست
گرچه انسان مىنماید ، گرگ هست
در جوانى جان گرگت را بگیر
واى اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیرى گرکه باشى همچو شیر
ناتوانى در مصاف گرگ پیر
اینکه مردم یکدگر را مىدرند
گرگهاشان رهنما و رهبرند
اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگها فرمان روایى مىکنند
این ستمکاران که با هم همرهند
گرگهاشان آشنایان همند
گرگها همراه و انسانها غریب
با که باید گفت این حال عجیب
فریدون مشیری
هرکه گرگش را دراندازد به خاک
که تو این دور و زمونه کسی این کارو نمی کنه در مورد آدمای الان اینو باید گفت:
رفته رفته مىشود انسان پاک
هرکه گرگش را نگه میداردش
رفته رفته خود می شود گرگی پلید
کاش همه به سمت انسان پاک پیش بریم نه گرگ پلید !!!
ممنون بابته نظر قشنگت بارون جان
سلام
خیلی خیلی قشنگ و تاثیر گذار بود!!!
میسی
سلام ...
امیدوارم برای همه همینجوری باشه محیا جان
خواهش میشه