سحرگاهان به قصد روزه داری
شدم بیدار از خواب و خماری
برایم سفره ای الوان گشودند
به آن هر لحظه چیزی را فزودند
برنج و مرغ و سوپ وآش رشته
سُس و استیک با نان برشته
خلاصه لقمه ای از هرچه دیدم
کمی از این کمی از آن چشیدم
پس از آن ماست را کردم سرازیر
درون معده ام با اندکی سیر
وختم حمله ام با یک دو آروغ
بشد اعلام بعداز خوردن دوغ
سپس یک چای دبش قند پهلو
به من دادند با یک دانه لیمو
خلاصه روزه را آغاز کردم
برای اهل خانه ناز کردم
برای اینکه یابم صبر و طاقت
نمود م صبح تا شب استراحت
دوپرس ِ کلّه پاچه با دو کوکا
کمی یخدر بهشت یک خورده حلوا
به افطاری برایم شد فراهم
زدم تو رگ کمی از زولبیا هم
وسی روزی به این منوال طی شد
نفهمیدم که کی آمد و کی شد
به زحمت صبح خود را شام کردم
به خود سازی ولی اقدام کردم
به شعبان من به وزن شصت بودم
به ماه روزه ده کیلو فزودم
اگرچه رد شدم در این عبادت
به خود سازی ولیکن کردم عادت
خدایا ای خدای مهر و ناهید
بده توش و توانی را به « جاوید»
که گیرد سالیان سال روزه
اگرچه او شود از دم رفوزه!!!
شاعر : جاوید !
خیلی باحال بود

به منم سر بزن نظراتم بگو خوشحال میشم
خیلی لطف داری مهسا جان ... چشم حتما سر میزنم
so funny!
مرسی غزال خانم بابته نظرت ....
سلام

چه خوشمل و بامزه بود
همشو دلم میخواد
میسی
سلام ... مرسی لطف داری ...
آخی واقعا خواستنی هم هست :دی
ممنون بابته نظری که دادی محیا جان
You're welcome..! N good luck!
Thank you , I Hope To see you Again in My Weblog , Good Luck
داستان های ملانصرالدین بیشتر بذار.ببخشید که فارسی خوب حرف نمیزنم!باور کن سخته!شمام اگه صبح وشب کره ای واسپانیایی وفرانسه وانگلیسی حرف میزدی دیگه فارسیت نمی اومد!
چشم حتما ... مرسی غزال جان ... اشکالی نداره من زبان انگلیسیم بد نیست ، راحت باش ... آفرین واقعا عالیه ... ممنون بابته نظری که دادی