نفس می کشم نبودنت را
نیستی
هوای بوی تنت را کرده ام
می دانی
پیرهن جدایی ات بدجور به قامتم گشاد است
تو نیستی
آسمان بی معنیست
حتی آسمان پر ستاره
و باران
مثل قطره های عذاب روی سرم می ریزد
تو نیستی
و من چتر می خواهم ...
هر چیزی که حس عاشقانه و شاعرانه می دهد در چشمانم
لباس سیاه پوشیده...
خودم را به هزار راه میزنم
به هزار کوچه
به هزار در
نکند یاد آغوشت بیفتم ...
حسادت نکن! … این که بعد از تو بغل گرفته ام …
زانوی غـَم اســت
اثری گمنام
چقدر قشنگ بود...چه تفسیرهای قشنگی به کار برده....

مخصوصا «پیرهن جدایی ات بدجور به قامتم گشاد است» بی نظریره.
احساس می کنم که شاعر قشنگ تونسه حسش رو منتقل کنه
واقعا زیباست ... خودم هم خیلی لذت بردم ...
مخصوصا آخرش خیلی قشنگه که میگه حسادت نکن ... این که بعد از تو بغل گرفته ام ... زانوی غم است
آره واقعا ...
ممنون که نظر دادید خانم دائمی