همیشه متقعدم ، زندگی مثل یه جاده است که اگه بخوای با سرعت بری یا خلاف کنی میری ته دره ، بارها شده که من تا پرتگاه زندگی رفتم و خدایا بزرگ و مهربون نجاتم داده ، همدم تنهایی هام شد و تنها کسی بود که تا حالا دوستم داشته .
دوست داشتم باله پرواز کردن داشتم ، تا میرفتم پیشه خدای مهربون ، انگار دیگه موندن تو این دنیا سخت شده ، هیچکس به هیچکس رحم نمیکنه ، همه لبخندها مصنوعیه ، انگار داری تو دنیای مجازی سیر میکنی ...
اما من این دنیارو دوست ندارم ، نه خنده هاشو دوست دارم ، نه گریه هاشو دوست دارم ، نه دروغ هاشو ، نه ریاهاشو .... میخوام پرواز کنم به جایی که خدا هست ، اما انگار خدای مهربون منو لایق نمیبینه ، من زندانیم تو این دنیای مجازی ، که مردمش دارن با بعد فکری کوتاه زندگی میکنن .
دیگه زندگی برام سخته ، احساس میکنم انگار که یه چاقو گذاشتن زیر گلوم ، بهم میگن : که محکومی تو این دنیا زندگی کنی ... و گریه کردن هام هیچ اثری نداره !!!
منبع : ناشناخته !!!
از خدا پرسیدم: خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد؟
خدا جواب داد: گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر، با اعتماد زمان حال ات را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو. ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز. شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن...
زندگی شگفت انگیز است فقط اگر بدانی که چطور زندگی کنی ...
منبع : نامعلوم !
دیـــدنی میکــشـم !!!
منبع : ناشناس !
کاش شبهایم به مانند موهایت بود ... که هر از گاهی رنگشان میزدیم تا یادم رود چقدر شبهای تنهاییم تکراری شده !!!
کاش روزهایم به مانند چشمات بود ... که هر از گاهی با سایه ای درخشانش میکردیم تا یادم رود چه روزهایی بهت احتیاج داشتم ولی تو نبودی !!!
کاش قلبم به مانند دستانت بود ... که هر از گاهی در دستانم بگیریم تا یادم رود که تمام این روزها و شبها به من چه گذشت ...