دست نویس های شاعرانه ...

شعر خودم و دیگران ، سرگرمی و داستان های جالب ...

دست نویس های شاعرانه ...

شعر خودم و دیگران ، سرگرمی و داستان های جالب ...

داستان پیتزا با طعم گل سرخ !!!

یک شب هوس پیتزا کرده بودم. بیشتر از آن دلم می خواست تا از چهار دیواری دفتر کارم بیرون بروم و نفسی تازه کنم.

یک فست فود بزرگ آن نزدیکی ها بود. قدم زنان به آنجا رفتیم. دوستانم هم بودند …

پیتزای مخصوص و سیب زمینی سرخ کرده و نوشابه...

شماره ی ما سیصد و پنجاه و سه بود. باید نیم ساعتی منتظر می شدیم. مهمان میز کناری ما یک دختر خانم جوان و شیک پوش بود. آرایش غلیظی داشت و یک دسته گل رز هم روی میز گذاشته بود. به گمانم بیشتر از پیتزا منتظر کسی بود!

در ذهن خودم تصویر پسر جوانی را مجسم می کردم که خیلی دیر به محل قرار می رسد و دخترک همه آن گلهای رز را به فرق سرش می کوبد!!!

ادامه مطلب ...

سال نو شد ... اما دل ما !!!

سال تحویل شد و من

تمام دلتنگیهایم را

به جای تو

در آغوش می کشم

چقدر جایت میان بازوانم خالیست

داستان درخت جادویی !!!!

مسافری خسته که از راهی دور می آمد ، به درختی رسید و تصمیم گرفت که در سایه آن قدری اسـتراحت کند غافـل از این که آن درخت جـادویی بود ، درختی که می توانست آن چه که بر دلش می گذرد برآورده سازد...!

وقتی مسافر روی زمین سخت نشست با خودش فکر کرد که چه خوب می شد اگـر تخت خواب نـرمی در آن جا بود و او می تـوانست قـدری روی آن بیارامد. فـوراً تختی که آرزویـش را کرده بود در کنـارش پدیـدار شـد !!!

مسافر با خود گفت : چقدر گـرسـنه هستم. کاش غذای لذیـذی داشتم...

ناگهان میـزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذیـر در برابرش آشـکار شد. پس مـرد با خوشحالی خورد و نوشید...

بعـد از سیر شدن ، کمی سـرش گیج رفت و پلـک هایش به خاطـر خستگی و غذایی که خورده بود سنگین شدند. خودش را روی آن تخت رهـا کرد و در حالـی که به اتفـاق های شـگفت انگیـز آن روز عجیب فکـر می کرد با خودش گفت : قدری می خوابم. ولی اگر یک ببر گرسنه از این جا بگـذرد چه؟

و ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را درید...

هر یک از ما در درون خود درختی جادویی داریم که منتظر سفارش هایی از جانب ماست.

ولی باید حواسـمان باشد ، چون این درخت افکار منفی ، ترس ها ، و نگرانی ها را نیز تحقق می بخشد.

بنابر این مراقب آن چه که به آن می اندیشید باشید...


سخن روز :  مردم اشتباهات زندگی خود را روی هم می ریزند و از آنها غولی به وجود می آورند که نامش تقدیر است جان اولیورهاینر

سال نو مبارک

سلام به همه ی دوستان عزیزی که به وبلاگ بنده سر میزنند 

سال نو مبارک

عشق واقعی. عشقی زیبا

زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.

انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواشتر برو من می ترسم

مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!

زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم

مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری

زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی

مرد جوان: مرا محکم بگیر

زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟

مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی

سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه

روز بعد روزنامه ها نوشتند

برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه

که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،

یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت

مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن

جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت

و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش

رفت تا او زنده بماند

و این است عشق واقعی. عشقی زیبا 

 گاهی اوقات ما نمیدانیم که چقدر دوستمان دارند و وقتی میفهمیم که دیگر دیر شده ...