دست نویس های شاعرانه ...

شعر خودم و دیگران ، سرگرمی و داستان های جالب ...

دست نویس های شاعرانه ...

شعر خودم و دیگران ، سرگرمی و داستان های جالب ...

مرام دختر بچه ی کوچک ...

دخترک طبق معمول هرروز جلوی کفش فروشی ایستاد وبه کفش های قرمز رنگ باحسرت نگاه کرد

بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شدویاد حرف پدرش افتاد

اگر تا آخرماه هرروز بتونی تمام چسب زخم هاتو بفروشی آخرماه کفش های قرمزو برات میخرم

دخترک به کفش ها نگاه کردوباخود گفت یعنی من باید دعا کنم که هرروزدست وپا یا صورت

صد نفر زخم بشه تا..

وبعد شانه هایش را بالا انداخت وراه افتاد وگفت نه خدانکنه

اصلا کفش نمی خوام.....
نظرات 5 + ارسال نظر
نینا احمدی چهارشنبه 24 فروردین 1390 ساعت 03:50 ب.ظ http://100dollar.persianblog.ir/post/87

112345678911110245210221کسب درامد از سایتهای معتبر خارجی " 100% پرداختی" بهتر از آنباکس

بارون چهارشنبه 24 فروردین 1390 ساعت 03:56 ب.ظ

آخه چقده داستان نازی بود

حق با شماستخیلی خودم لذت بردم از این همه مرام

محیا چهارشنبه 24 فروردین 1390 ساعت 09:10 ب.ظ

سلام مطالبتون لذت بخش تر از همیشه بود
خودمونی بگم خیلی توپ بود
بازم واسه نوشتن اون داستان ممنون
مطالبتون همیشه بیشتر از قبل خوندنی هستند
من که نهایت لذت و می برم
میسی_

ضرغامی پنج‌شنبه 25 فروردین 1390 ساعت 07:33 ب.ظ

سلام آقای سیدی
وبلاگ قشنگی دارید پر از مطالب امیدوار کننده و تاثیر گذار ممنون

مرسی ممنون شما لطف دارید خانم ضرغامی

رها جمعه 26 فروردین 1390 ساعت 10:48 ق.ظ

سلام.
ای کاش احساسات این دختر کوچولو تو آدمای این جامعه هم وجود داشت.
بسیار زیبا بود.

ای کاش ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد