دست نویس های شاعرانه ...

شعر خودم و دیگران ، سرگرمی و داستان های جالب ...

دست نویس های شاعرانه ...

شعر خودم و دیگران ، سرگرمی و داستان های جالب ...

دو داستان کوتاه برای ماه رمضان ...

روزه و گرما رمقی برایش نگذاشته بود و قدم هایش را به آرامی به سوی خانه برمی داشت...

از اینکه نگاه های رهگذران به سویش جلب شده بود تعجب می کرد !

یکی دوبار هم برگشت و متوجه شد عابران چشم چران حتی از پشت سر هم چشم از او برنمی دارند...!

سرو وضع ظاهرش را مرتب کرد، حتی با شانه کوچک جیبی موهایش را شانه کرد اما نگاه مزاحم عابران دست بردار نبود...!


کلید را توی قفل انداخت و وارد خانه شد و دو تا نان بربری را که خریده بود به سمت همسرش گرفت.

تازه متوجه دلیل نگاههای عابران شد ، خودش و همسرش هر دو خندیدند...

نصف یکی از بربری ها خورده شده بود !!!

محمد ایرانی


مادرش زولبیا دوست داشت و پدرش بامیه ...

نیم کیلو بامیه خرید و نیم کیلو زولبیا و رفت خانه ، کلید انداخت ، در را باز کرد و رفت سمت آشپزخانه و وسایل سفره افطار را آماده کرد ، همه چیز را سر جایش گذاشت ...

زولبیا، بامیه ، پنیر، نان، سبزی و گردو...

نشست سر سفره ، دو قاب عکس را آورد !

یکی کنار زولبیا و دیگری کنار بامیه...

محمد رضا مهاجر


سخن روز : گاهی به پشت سر نگاه کنیم.شاید پلهایی که خراب کردیم در دست تعمیر باشند!

منبع : گروه مارشال مدرن


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد