دست نویس های شاعرانه ...

شعر خودم و دیگران ، سرگرمی و داستان های جالب ...

دست نویس های شاعرانه ...

شعر خودم و دیگران ، سرگرمی و داستان های جالب ...

ای کاش این کار رو میکردم ...

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .

به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ، علتش رو نمیدونم .

تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت:”متشکرم ” .

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .

من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .

یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه میکردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم. میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”

سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:

” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….

ای کاش این کار رو کرده بودم ....

نظرات 5 + ارسال نظر
هستی یکشنبه 6 شهریور 1390 ساعت 11:19 ب.ظ

سلاااااااااااااااااااااااااااام
ّاخی چه داستان ناراحت کننده ای خیلی غم انگیز بود

سلام هستی جان ... خودمم خوندم خیلی ناراحت شدم ...
ولی قسمت جالبش اینجا بود که اینو یکی از شاگردام گذاشته بود

منیره دائمی سه‌شنبه 8 شهریور 1390 ساعت 01:22 ق.ظ

خیلی دلم سوخت!

منم همینطور ... کاش یکیشون حداقل برای یه بار امتحان میکرد !!!

جمشید پنج‌شنبه 10 شهریور 1390 ساعت 02:30 ق.ظ

سلام سید جان...
نمی دونستم شاعرانه فعالیت می کنی، برای اولین بار بود که اومدم تو وبلاگت!!!
عجب داستانی بود، من کلی دلم سوخت.
ولی سید، یه جا این دختره پسررو بغل کرد؟ درست خوندم؟

سلام جمشید جان ....
تقریبا چرا ؟! خوش اومدی بازم بیا
خواهش میکنم ... منم دلم سوخت !!!
چیه ... دوست داشتی جای پسره بودی یا توقع داشتی سانسور کنم ... خوب چیکار کنم من فقط داستانش رو اینجا کپی کردم شما بخونید ، دخل و تصرفی توش نداشتم

جمشید جمعه 11 شهریور 1390 ساعت 06:20 ب.ظ

والا سید جان چی بگم؟
دوست نداشتم جای پسره باشم، حداقل بخاطر رنجی که کشید!!!
اما حرفم این بود که بغل کردن دختره یه دفعه اتفاق افتاد...
جایی همه رفتن توو حس که این پسره چقد بیچارست، اما...
یه دفه سرو کله ی بغل کردن دختره پیدا شد!!!
ولی فک کنم دختره اینجوری دوس داشتنشو به پسره گفت، با اینکه اگه پسره می فهمید، باورش نمیشد!

هیچکسی دوست نداره جایه پسره باشه ... اگر هم قرار باشه از دیدگاه تو به قضیه نگاه کنیم ... هم درسته ... میشه اونجوری استنباط کرد ...
ولی
هیچ چیز تا وقتی که با زبان گفته نشده کاملا مشخص نیست شاید برداشت تو این بوده ، برداشت پسره این بوده که تو اون لحظه دختره فقط از سر خوشحالی و نه به منظور خاصی اونو بغل کرده ...
شاید اگه میگفت چقدر دوسش داره پسره هیچ وقت اونطوری قصه اشون تموم نمیشد

جمشید شنبه 12 شهریور 1390 ساعت 01:55 ق.ظ

میگم سید جان، میخوای از اول این قصه رو تحلیل کنیم؟؟؟
خیلی جدی گرفتیا...
پروژه ی پایان ترمت رو هم اگه اینجوری تحلیل کنی، فک کنم به یه جایی برسی!!!
مثلا تازه میرسی به من

جمشید جان من کلا بعضی وقت ها خیلی چیزها رو جدی میگیرم که اصلا به نظر بقیه مهم نیست ...
پروژه پایین ترم رو هم تو همین مایه ها تحلیل کردم 20 شدم
ممنون بابته نظرت ... ایشالا به شما هم برسیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد