دست نویس های شاعرانه ...

شعر خودم و دیگران ، سرگرمی و داستان های جالب ...

دست نویس های شاعرانه ...

شعر خودم و دیگران ، سرگرمی و داستان های جالب ...

قرار ملاقات ...

پیرمرد به زنش گفت

بیا یادی از گذشته های دور کنیم

من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بگیم
..................

پیرزن قبول کرد

فردا پیرمرد به کافه رفت دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیومد

وقتی برگشت خونه دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه

ازش پرسید چرا گریه میکنی؟

...پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:

بابام نذاشت بیام !!!

نظرات 3 + ارسال نظر
منیره دائمی دوشنبه 14 شهریور 1390 ساعت 01:38 ق.ظ

خیلی بامزه بود...مرسی

خواهش میکنم ... لطف کردید نظر دادید و سر میزنید

هستی دوشنبه 14 شهریور 1390 ساعت 12:11 ب.ظ



خیلی بامزه بود

مرسی ... پیرزن شیطونی بوده ها

شیرین پنج‌شنبه 30 خرداد 1392 ساعت 11:34 ق.ظ

خیلی خوب بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد