دست نویس های شاعرانه ...

شعر خودم و دیگران ، سرگرمی و داستان های جالب ...

دست نویس های شاعرانه ...

شعر خودم و دیگران ، سرگرمی و داستان های جالب ...

پسر بچه و ماشین ...

پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد.

پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟".

پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است".

پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش..."

البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت…

اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:" ای کاش من هم یک همچو برادری بودم."

پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: "دوست داری با ماشین یه گشتی بزنیم؟""اوه بله، دوست دارم."

تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟".

پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است.

اما پل باز در اشتباه بود... پسر گفت: " بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید.".

پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت.

او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :..

" اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نکرده.

یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد . اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی."

پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند.

برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.

------------------------------------------------------------------

در مسابقه ی زندگی گل زدن هنر نیست بلکه گل شدن هنره !
---------------------------------------------------------------

شاد بودن تنها انتقامی ­است که می­توان از زندگی گرفت

ارنستو چه­ گوارا

نظرات 4 + ارسال نظر
محیا پنج‌شنبه 12 آبان 1390 ساعت 06:04 ق.ظ http://onlyiandu.blogsky.com

سلام
خیلی خوشمل بود
دوتا جمله آخرشم خوف بود حیف که من نمیتونم از زندگی راحت انتقام بگیرم
میسی

سلام
مرسی ...
ایشالا میگیری به وقتش ...
ممنون بابته نظرت

ع جمعه 20 آبان 1390 ساعت 12:20 ب.ظ

ممنون

عالی بود.

خواهش میکنم ... مرسی که نظر دادین ...

جمشید پنج‌شنبه 17 آذر 1390 ساعت 03:27 ق.ظ

عالی بود برادر...

فدات عزیزی

الهه جمعه 25 آذر 1390 ساعت 10:19 ب.ظ

انشاالله همیشه گل باشی آقای کیانور با این نوشته های قشنگت...

ممنون خانم بورقی ایشالا شما هم همیشه شاد و موفق باشید ...
نظر لطفتونه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد