روی میز صبحانهء شما این میوهها گذاشته شدهاند، که یکی را باید انتخاب کنید:
۱. سیب
۲. موز
۳. توت فرنگی
۴. هلو
۵. پرتقال
اولین انتخاب شما کدام خواهد بود؟
لطفاً خوب فکر کنید و به میز غذا حملهور نشوید!
این یک امتحان بزرگ است و نتیجۀ آن شما را متحیر خواهد کرد.
انتخاب شما چیزهای عجیبی در مورد شما خواهد گفت.
باز هم فکر کنید و قبل از انتخابکردن به انتهای نامه نروید.
پس از انتخاب برای شناخت خودتان نتیجه را در ادامه مطلب ببینید....
عجله نکنید، خوب فکر کنید!
ادامه مطلب ...خداوند گفت : دیگر پیامبری مبعوث نخواهم فرستاد ، ان گونه که شما انتظار دارید اما جهان هرگز بی پیامبر نخواهد ماند...
وآنگاه پرنده ای را به رسالت مبعوث کرد.
پرنده آوازی خواند که در هر نغمه اش خدا بود عده ای به او گرویدند و ایمان آوردند.
وخدا گفت اگر بدانید حتی با آواز پرنده ای می توان رستگار شد...
خدا رسولی از آسمان فرستاد . باران نام او بود همین که باران ، باریدن گرفت آنان که اشک را می شناختند رسالت او را دریافتند پس بی درنگ توبه کردند و روح شان را زیر بارش بی دریغ خدا شستند .
خدا گفت : اگر بدانید با رسول باران هم می توان به پاکی رسید...
ادامه مطلب ...سلام به همه دوستان گلم ... اینم یه دوبیتی به نام چرا ...؟
چرا خوشی با من در قهر است ؟؟؟
چرا دلم برای دلخوشی دلتنگ است ؟؟؟
چرا به یار خود تو بستی دل ؟؟؟
چرا دلت برای من از سنگ است ؟؟؟
نظر فراموش نشه ... ممنون که سر میزنین
سلام به دوستان گلم ... کم کم داریم به امتحانات میان ترم و پایان ترم نزدیک میشیم و کمتر وقت میشه که بیایم نت البته درس نمیخونم ولی حداقل ژستش رو باید بگیرم به هر حال اگه دیر به دیر وبلاگم رو آپدیت میکنم از همه عذر خواهی میکنم ... اینم تقدیم میکنم به همتون ...
شده شعر من عشق و افسانه ها
شده آتش عشق فرزانه ها
چو شمعی که در قلب من روشن است
چو پروانه در فکر من مبهم است
به امید دیدار مجدد شما دوستای گلم
سلام یه داستان خیلی باحال خوندم براتون میزارم بخونیدبه نقل از کلیپ دونی :
این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم میخورد که واقعیه:دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
اینطوری تعریف میکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.
با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بیصدا بغل دستم وایساد. من هم بیمعطلی پریدم توش.
ادامه مطلب ...