دست نویس های شاعرانه ...

شعر خودم و دیگران ، سرگرمی و داستان های جالب ...

دست نویس های شاعرانه ...

شعر خودم و دیگران ، سرگرمی و داستان های جالب ...

کوتاهترین داستان عاشقانه ...

روزی پسری به دختری گفت با من ازدواج میکنید ؟

و آن دختر در جواب گفت نه......


...

و آن پسر سالها به خوبی و خوشی زندگی کرد...!!!

تو را لمس کردم !

سلام به همه دوستان گلم ... امیدوارم که لذت ببرید :


تو را در کوچه های زندگانی

تو را در عشق های ناگهانی

تو را در ناله و مرگ و جدایی

تو را در زندگی ها لمس کردم

میان خود تو را

دیوانگی را درک کردم !!!



موفق و پیروز باشید

ملا نصر الدین و شمع ...

در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد میشد...

دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی...

ملا قبول کرد، شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.

گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است !!!

دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی !


ادامه مطلب ...